داستان کودک | امام مهربانم، تولدت مبارک
  • کد مطالب: ۱۳۲۷۴۵
  • /
  • ۱۲ آبان‌ماه ۱۴۰۱ / ۱۰:۰۶

داستان کودک | امام مهربانم، تولدت مبارک

مامان تا در خانه را باز کرد، نرگس نفس نفس‌زنان داد زد: «خبر دارم، خبر خبر، یک خبر خوب!»

لیلا خیامی - همـه‌ی بــچّـه‌ها شعرهای قـشنگ بلدند، شعرهایی که آن‌ها را برای دیگران می‌خوانند. نرگس هم یک شعر خیلی قشنگ بلد بود.

نرگس خیلی خوش‌حال بود. با عجله تا خانه دوید تا خبر خوبش را زودتر به مامان بدهد. مامان تا در خانه را باز کرد، نرگس نفس نفس‌زنان داد زد: «خبر دارم، خبر خبر، یک خبر خوب!»

مامان لبخندزنان دستی به سر نرگس کشید و گفت: «چه خبری؟! حتما نمره‌ی بیست گرفته‌ای! شاید هم مأمور بهداشت شده‌ای، شاید هم مبصر.»

بعد، چانه‌اش را کمی خاراند و گفت: «ممکن است پاک‌کن صورتی‌ات را پیدا کرده باشی.» نرگس خندید و گفت: «پاک‌کنم را که پیدا کردم. دست زهرا، دوستم، مانده بود، اما خبر این نیست. خیلی مهم‌تر از پاک‌کن صورتی است.»

مامان فکری کرد و گفت: «پس نکند شاگرد اول شده‌ای!» نرگس قاه‌قاه زد زیر خنده و گفت: «مامان، حواست کجاست؟ هنوز که امتحانی نداده‌ایم تا شاگرد اول شوم؟»

مامان که دیگر فکرش به جایی نمی‌رسید، شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: «خب، فکر نکنم بتوانم حدس بزنم. بهتر است خودت بگویی.»

نرگس نفس عمیقی کشید و گفت: «هوف‌ف‌ف، قرار است سر صف شعر بخوانم!» مامان با هیجان داد زد: «چی؟! سر صف؟!»

نرگس همان‌طور که کوله‌پشتی‌اش را روی زمین می‌گذاشت، شروع کرد به لی‌لی کردن و جواب داد: «بله، امروز شعری را که بلد بودم سر کلاس خواندم. خانم معلم گفت شعرم خیلی خوب است و بهتر است این شعر را سر صف هم بخوانم.»

مامان با تعجب پرسید: «کدام شعر را خواندی؟» نرگس همان‌طور که لی‌لی‌کنان به آن سر حیاط رسیده بود، داد زد: «شعر امام حسن عسکری(ع) را.»

مامان گفت: «آفرین! چه‌قدر خوب!» بعد هم رفت توی اتاق و تقویم را برداشت و آورد توی حیاط و همان‌طور که ورق می‌زد گفت: «فردا تولد امام حسن عسکری(ع) است. حتما فردا قرار است شعرت را بخوانی.»

نرگس که هنوز مشغول لی‌لی و بازی کردن بود جواب داد: «بله، خانم معلم هم این را گفت.» بعد هم بلندبلند شروع کرد به خواندن شعر امام حسن عسکری(ع).

نرگس آن روز عصر حسابی تمرین کرد تا بتواند سر صف شعر را خوب و بدون غلط بخواند. فردای آن روز نرگس زودتر از همیشه بیدار شد.

لباسش را پوشید و خودش را حسابی مرتب کرد و دوید سمت مدرسه. صف که بستند، نرگس با خوش‌حالی نفس عمیقی کشید و منتظر شد.

خانم مدیر سر صف رفت و با بچه‌ها کمی حرف زد و عید را تبریک گفت. بعد هم با مهربانی نرگس را صدا زد و گفت: «نرگس‌جان، حالا وقتش شده است بیایی و شعر قشنگت را بخوانی.»

نرگس سرش را تکان داد. کوله‌پشتی‌اش را به دوستش داد و از بین صف جلو رفت. پشت میکروفون که ایستاد، نگاهی به بچه‌ها انداخت.

آب دهانش را قورت داد و شروع کرد به خواندن. خوب و بلند و بدون غلط:

«امام مهربانم
تولدت مبارک
امام عسکری‌جان
تولدت مبارک ...»

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.